نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

دل مشغولی ها

یه پرده چوبی جلوی در ورودی آویزونه هر وقت نیکی رو بغل میکنم و چشمش به اون میفته خودضی از جشو آویزون میکنه به طرفش . منم میبرم کنارش یه کم اونا رو اینور اونور میکنه بازی بازی بعد به زور از لای انگشتاش باز میکنم و میبرم یه اتاق دیگه    خیلی دلم میخواد بعضی از حسای نیکی رو بدونم به بچه ها خیلی واکنش نشون میده با هیحان صدا در میاره و نگاهشون میکنه دوست داره ارتباط حسی داشته باشه بیشتر به طرف صورتشون میره ولی چون کنترلی رو دستاش نداره میخواد اوتا رو بگیره چنگ میندازه به خاطر همین مجبورم خودم میبرم جلوشون و با کمی فاصله باهاشون حرف میزنیم                          &...
30 شهريور 1390

فوت فوتی

این روزا یادگرفته تو آب فوت میکنه وقتی بهش آب میدم اول میخوره بعد که سیراب میشه توش فوت میکنه و با دقت به حباباش نگاه میکنه  وقتی سوپ میکس شده هم میدم همین کار رو تکرار میکنه زمین و زمان میشه سوپی . یه کم صبر میکنم دهنش خالی بشه قاشق بعدی رو میذارم تو دهنش همین که قاشق رو میبینه شروع میکنه یه چیزایی گفتن که همش توش فوت داره خلاصه غذا خوردن  واسه نیکی خانم این روزا یکی از بازیاشه  دوست دارم مثل بچه ها باشم که هیچی واسه غصه خوردن ندارن مثل بچه ها که از همه چی واسه سرگرمی و لذت بردن از زندگی  استفاده میکنن گریه و خنده شون مال همه هست و با هم شریکن
29 شهريور 1390

یک روز در بازی و اندیشه

25 شهریور عصر روز جمعه که آدم حوصله اش سر میره مخصوصا که بازی استقلال و پرسپولیس هم هست و همه میخ تلوزیون شدن خاله آتو پیشنهاد داد که بریم فروشگاه بازی و اندیشه که من عاشقشم نیکی خواب بود وقرار شد پیش باباداود بمونه ولی همین که حاضر شدیم بیدار شد و گریه کرد باباش گفت ببریدش من گفتم فروشگاهش وسایل زیاد داره دست میزنه میکشه اونجا کنترلش سخته تازه بغلم خسته میشم بابا قبول کرد ولی خاله آتو گفت ببریمش خلاصه حاضر شدیم از اونجایی که ماشین خیلی دوست داره تو ماشین مثل همیشه ساکت بود رسیدیم به مقصد رنگارنگ وم خوشگل جالب بود که مثل همیشه ساکت و آروم فقط نگاه میکرد گاهی دستش رو دراز میکرد سمت یه اسباب بازی ولی وقتی میچرخیدم هواسش میرفت جای دیگه پرسنل ...
26 شهريور 1390

مامان من بالش میخوام؟!؟!

امروز با مامان شقایق(همسایه 4.5ساله دیوار به دیوارمون)حرف میزدم رفتم خونشون نشستم آخه نیکی خیلی بچه ها رو دوست داره و شقابق هم مث بچه های دیگه شیطونه نیکی رو به هیجان میاره بعد از کلی بازی و حرف زدن نیکی دراز کشید و با اسباب بازیای خودش سرگرم شد دیدم خوابش گرفته گفتم بلندش کنم بدقلق میشه بذار خوابش برد میبرمش خونه بعد چند دقیقه دیدم کشون کشون خودشو میکشه به سمت دیوار کنار بالشا رفت اونحا و سرشو گذاشت رو بالش و شصت دست به دهن و چشا بسته  آخ که چقدر نیکی من مظلومه خودش از پس کاراش برمیاد و به کسی مزاحمت ایجاد نمیکنه این رو اضافه کنم که شقایق دید خنیکی خوابش میاد رفت بیرون ولی زودی اومد نیکی هم تا صدای نیکی رو شنید از جا پرید انگار نه ...
26 شهريور 1390

غذا خوردن

اول همه چی رو با زبونش تست میکنه بیبنه خوشش میاد یا نه بعد از چندماه تلاش بازگیا یه کم فرنی میخوره هر روز درست میکردم و دست نخورده میموند خودم میخوردم درست مثل سرلاکی که گرفتم نخوردی و همشو خوردم وقتی که میشونمش زیاد نمیتونم بهش غذا بدم همش هواسش پی بقیه چیزاست چیزی نباشه با دستاش بازی میکنه سرش پایینه و سرش رو مدام میچرخونه فقط مامانم خوب میتونه نشسته غذل بده من میخوابونمش با بازی میخندونمش و غذا میدم وقتی کلکم رو فهمید دیگه با دهن بسته میخنده که نخورخ گاهی خیلی به اشتها میاد نیازی به این ادا و اصول نیست خودش دهنشو باز میکنه وقتی سیر میشه بی هیچ سر و صدایی فقط دهنشو میبنده انگار قفل شده گاهی بهت زل میزنه و گاهی همچین با هواس پرتی دور و بر ر...
23 شهريور 1390

شام دور هم

همیشه دوست داشتم وقت شام همه چی مرتب باشه و بی دغدغه همه دور هم یه شام با آزامش فارغ از هیاهوی دنیا بخوریم  ولی از وقتی سینه خیز میره شام ما اینجوری شروع میشه همه چی آماده میاریم سر سفره واسه نیکی جا درست میکنم (دورش بالش میچینم)میشونمش اسباب بازی هاش رو هم میذارم جلوش . شام رو که میکشم نیکی خم میشه به یه طرف و رو زمین دراز میکشه و میاد سراغ سفره اول اونو میکشه بعد هر چی به دستش بیاد با انگشتای کوچولوش خیلی قشنگ با برنج بازی میکنه نتیجه این میشه تند تند بشقاب به دست نیکی رو بغل میکنم و بابایی سفره رو جم میکنه نفهمیدیم چی خوردیم ناهارا معمولا تنهام اونقدر صبر میکنم با بخوابه بتونم سرپایی یه چیزی بخورم گاهی این صبر کردن ناهار رو تبدیل...
23 شهريور 1390

اولین نشستن

من دست چپ نیکی نشستم و باباش دست راست نیکی نشسته نیکی بین ما داره بازی میکنه و ما یه نیم نگاه به نیکی میکنیم و داریم حرفهای روزمره میزنیم نیکی 1.5ماهه که میشینه اما گاهی تعادلش رو از دست میده و میفته یهو میفته و سرش رو میذاره رو بالشی که پشتش گذاشتیم من لبخند میزنم که نترسه اونم به من میخنده دستشو میگیره به بالش و بلند میشه و دوباره میشینه چشمای من و باباش 4 تا میشه اولین بار بود که این حرکت رو انجام میداد من و بابا دست میزنیم هورا میکشیم و آفرین صد آفرین میخونیم اما نیکی همچین مات نگاه میکنه که انگار این یه چیز عادیه چرا اینقدر شلوغ میکنید آخرش از خنده ما اونم خنده اش میگیره و به عنوان شادی دستاشو بالا و پایین میبره
21 شهريور 1390

عشق پدربزرگانه

تا حالا شده کسی رو خیلی دوست داشته باشی و از شدت دوست داشتن بترسی؟ بترسی که مبادا این دوست داشتن بهش آسیب بزنه همین ترس دیروز تو وجود باباجون افتاده بود وقتی داشت تو رو تاب میداد و باهات بازی میکرد و تو هم با ذوق میخندیدی یهو ترسید بهم گفت آرزو اگه یه روز من نباشم این بچه خیلی اذیت میشه خیلی به هم وابسته شدیم بند دلم پاره شد گفتم یعنی چی که نباشید ما همیشه با هم هستیم میدونستم منظورش چیه ولی نمیخواستم حرفشو تایید کنم ولی باباجون خودش خیلی نگران بود با اینکه همیشه اصرار به موندن ما داشت بعد از این حرف گفت آرزو نیکی رو زیاد نیار اینجا ورش دار برو بغض کردم نه واسه حرفش واسه ترسی که تو دلم انداخته بود واسه عشقی که به نیکی داشت و حالا اینجوری...
20 شهريور 1390

بای بای کردن

آخ جون امروز نیکی تونست بابای کنه البته یه کمی شبیه رقصوندن دستشه ولی تا باهاش بای بای میکنیم دست راستشو میاره بالا و میچرخونه  وای این لحظات مامانا چه کیفی میکنن بهش میخوام سرسری یاد بدم همراه با صدا و آهنگ سرم رو به چپ و راست میچرخونم اونم اگه میلش بکشه سرش رو بالا پایین میکنه منم از ذوقم میچلونمش   ...
19 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد